سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بانو !
آنچه از شما باشد ، چه خواندنی چه شنیدنی و چه به یاد آوردنی ، شکوه جلالی دارد که من مرد احتمال آن نیستم. گاهی فکر کرده ام اگر بگذارد کبریاء شما  - که نمی گذارد ، لااقل مرا ، تاکنون - باید به خشیت از مقام ( او ) جل جلاله وقتی دیگر و در ساحتی دیگر بیندیشم ، اما نمی دانم این چه شکوهیست از شما که مست و لایعقلم می کند و بازم می دارد از اندیشیدن.
بانو !
این را تنها به شما می گویم : مرا درمانده می کند ، مستاصلم می کند اندیشیدن به شما . درمانده از اینکه دست درکم نمی رسد از این جلگه پستی که درآنم حتی سر انگشتانم را به ململ چادر حقیقتتان بسایم.
آخر کیستید شما ؟
آه ، نامتان بانو ، پریشانم میکند ، دست و دلم را می لرزاند ، به لکنتم می اندازد
... زهرا ... زهرا
چه تلاطمها که به نامتان فرو ننشست و چه در های بسته که به یادتان ... آه ! در ... در ...
بانو ! فدایتان ! کاش این گدای همیشگیتان را مجالی بود تا شادیها و سرورهای انسانهای تمام تاریخ را نثار خاک پایتان می کرد تا مگر آنجا ، آن لحظه ، آن صحنه لعنتی آزارتان ندهد.
سپرده ام به همه که بعد از این ، هر کس به هر دری که می رسد ، مؤدبانه اجازه بخواهد و آنگاه آرام و آرامتر در را بگشاید.
آه فدایتان بانو ، فدایتان !
فرزندانتان بعد از این به هر دری که می رسند ، پهلویشان می شکند ، تا همیشه ، تا ابد . تا خود شکستگی دلهاشان را پشت کدام در مویه کنند !
به یاد شما در کنج دل هر کداممان ، بیت الاحزانی است ، که با آن ، که در آن ، زندگی می کنیم ، نفس می کشیم ، که با آن ، که در آن ، بزرگ می شویم و ...می میریم.
ما مستیم ! همه ما مستیم ! ... مست ... بانو !


+ نوشته شده در چهارشنبه 89/2/15ساعت 4:29 عصر توسط | نظر