سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در خاطرات کودکیم از هر طرف که می‌روم، پیرمردی ایستاده است، با محاسن بلند سپید و عصایی در دست...
ایستاده است گوشه خاطرات کودکیم و ساکت و مهربان، با چشمهای نافذش نگاهم می‌کند. پیرمرد مهربان من که مهربان بود و نجیب بود و کم حرف بود و روحانی بود و عالم دین بود و مراد مردم بود و پدر مردم بود و «آقا»ی مردم بود و آقای بچه‌هایش بود و آقای مهربان نوه‌هایش بود...
خاطرات کودکیم هر چه از سر و صدا و شر و شور لبریز، «آقا» اما، از سکوت و آرامش سرشار بود! از سکوت و سکوت و سکوت و آرامش سرشار بود و تکیه می‌داد بر آن عصای چوبین خوش‌طرح، که آن روزها چقدر دوست داشتم لمسش کنم و رد طرح پیچ پیچی‌اش را با انگشتانم دنبال کنم.
آن روزها چقدر خوش می‌گذشت وقتی آقا راه می افتاد به پیاده‌روی در جنگل و کوه‌نوردی و ما نوه‌های تخس هم آویزان آقا می‌شدیم و می‌رفتیم هر جا می‌رفت. آن روزها چقدر خوش می‌گذشت کنار آقا...
و یادم نمی‌رود طنین دلنشین سخنرانی‌های آقا را و آهنگ محزون کلامش را وقتی روضه می‌خواند...
آقا را وقتی می‌دیدی، ایمان می‌آوردی که بعضی از آدمها، می‌توانند آنقدر از صداقت و اخلاص لبریز باشند که پاکی و سادگی و صفای وجودشان به تو سرایت کند، وقتی لحظاتی کنارشان بنشینی و سمن بویان غبار غم چو بنشینند، بنشانند...

و من این روزها دارم به این فکر می‌کنم که یعنی چه که می‌آیند و تسلیت‌مان می‌دهند و یعنی چه که بر دیوار «خونه آقا» برگه‌ای چسبانده‌اند و عکس آقا را زده‌اند تویش و بالایش نوشته‌اند: «انا لله و انا الیه راجعون»؟!
و وقتی بر درگاه مسجد ایستاده بودم، به خودم می‌گفتم آن قاب عکس که آقا دارد از تویش به ما نگاه می‌کند، با آن نوار مشکی اُریب، چرا باید بالای منبر باشد؟!
یعنی الان آقا در خانه‌شان نشسته نیست کنار بخاری، و مثل همیشه کتابی دستش نگرفته است و مطالعه نمی‌کند؟!...
یعنی بعد از این، هر وقت می‌رویم «خونه آقا»، پیرمرد مهربان با سکوت و نجابتش و با محاسن بلند سپیدش، نشسته نیست آن گوشه، کنار بخاری، و باران مهربانانه نگاهش را بر سر و روی نوه هایش نمی‌بارد؟!

این مطلب درجهان نیوز


+ نوشته شده در پنج شنبه 90/11/27ساعت 5:45 عصر توسط | نظر