• وبلاگ : اين راه بي نهايت
  • يادداشت : عروس پارسي را عشق است!
  • نظرات : 18 خصوصي ، 50 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    نيمه شب تابوت را برداشـتند بارغم بر شانه ها بگذاشتند

    هفت تن دنبال يک پيکر روان وز پي آن هفت تن، هفت آسمان
    اين طرف خيل رسـل دنبال او آن طرف احمد به استقبال او
    ظاهرا تشييع يک پيــــکر ولي باطنا تشييع زهرا و علي
    ابرها گريــــــــند بر حال علي مي رود در خاک آمال علي
    چشم نور از دست داده پا رمق اشک بر مهتاب رويش چون شفق
    دل همه فريادولب خاموش داشت مرده اي تابوت روي دوش داشت
    آه سرد و بغض پنهان در گـــلو بود با آن جمع گرم گفت و گو

    آه،آه، اي همرهان آهسته تر ميبريد اسرار سربسته تر
    اين تن آزرده باشد جان من جان فدايش او شده قربان من
    همرهان اين ليله ي قدر من است من هلال از داغ و اين بدر من است
    اشک من زين گل، شده گلفام تر هستي ام را ميبريد آهسته تر
    وسعت اشکم به چشم ابر نيست چاره اي غير از نماز صبر نيست
    چشم من ازچرخ پرکوکب ترست بعد ازامشب روزم از شب شب ترست
    مرهمي خرج دل چاکـــم کنيد در کنار فاطمه خاکــــم کنيد

    پاسخ

    يا زهـــــــــــراء