درس تفسیر تمام شده و دارم در پیاده روی همیشه شلوغ خیابان ارم، مسیر هر روزه ام را می روم.
هوش و حواسم امّا، توی کلاس تفسیر است و قلبم هنوز دارد تالاپ تولوپ می کند... هیجان زده ام...
آتشی به جان مان انداخت، امروز، استاد فرزانه!
همینطور که دارم راه می روم، غرق عالم عقل و عالم خیال متصل و منفصلم! عین کسی که دارد با خودش حرف می زند، هی ابروهایم را بالا و پایین می اندازم و لب هایم را چپ و چوله می کنم و سرم را تکان می دهم...
اوووووخ! ...
«اوهوووووی! استخون کتفم در رف!!»... منتظرم این جمله را بشنوم...
سرم را که بر می گردانم، خیلی خونسرد لبخند می زند. خجالت زده، لب پایینم را گاز می گیرم: «وای ببخش عزیز! معذرت»
یکی نیست بگوید آخه پسرجان! تو که خیر سرت بعد از هزار و اندی سال مثلا «هوایی» شده ای، خب بعد ِ درس پن دیقه همونجا بیشین، جوگیری ات که تمام شده بلند شو راهت را برو! والّا!!
از مصدوم ِ خونسرد حلالیت می گیرم و راه می افتم. ده-دوازده قدم بیشتر نرفته ام که:
اون_ سلام علیکم حاج آقا!
من_ و علیکم و رحمة الله!
_یه مسئله داشتم... اجازه می فرمایید؟
_حتماً! تمنا می کنم... بفرمایین! ( و سرم را خیلی حکیمانه و جدی به یک طرف خم میکنم)
_WoW... (چشمهایش گرد شده اند از تعجب! گردن می کشد تا «این» را خوب ببیند)
_هوم! بفرمایین!
_ئه! حاج آقا این چیه تو دستتون؟
_بله؟
_ایناهاش... این! ( و اشاره می کند به «این»)
_کدوم؟ ... آهان! اینو میگین! راستش، چیزه... این شام.پای.نه! با خودم آوردمش که...
_حاج آقا جدی میگم! «اینُ» واسه چی کردین تو انگشت تون؟
_ینی چی؟ به نظرتون آدما واسه چی «اینُ» می کنن تو انگشت شون؟
_ئه! خب شما... خب آخه... خب شما روحانـ... (یعنی میزند حال و هوایم را بالکل با خاک یکسان می کند)
_هان! چی؟ دِ بگید دیگه...من چی؟ هان؟ من چیییییییییییییییییی؟؟...
____________
بنده ی خدا فکر کنم اگه تا آخر عمرش هم بشینه فکر کنه، یادش نیاد چه سوالی می خواست بپرسه!
نتیجه ی غیر اخلاقی: اگه یه روز یه روحانی دیدین که حلقه ی ازدواجشو دستش کرده و داره توی پیاده رو، سنگین و متفکرانه قدم می زنه، هرگز نرین سمتش...
چون ممکنه برق بیگیردتون!!
__________
این مطلب در جهان نیوز