مثل هر روز میروم سر کلاس، ولی این بار، زودتر از روزهای قبل.
هنوز رفقا نیامدهاند، فقط همان طلبهی شیرازی خوشلهجهی محجوب و کمحرف نشسته است گوشهی کلاس و به کتاب روبرویش زل زده.
نمیدانم به چی، ولی دارد عمییییییق فکر میکند، چون اصلا متوجه ورود من نمیشود!
مینشینم و با گوشیم خودم را مشغول میکنم. چند لحظه سکوت و بعد...
کاملا بدون مقدمه، سرش را بالا میآورد و شروع میکند به حرف زدن و من کمی تعجب میکنم که چطور این طلبهی کم حرف محجوب، خودش سر حرف را باز کرده امروز!
شروع میکند به حرف زدن، از ضیق معیشت میگوید و تنگدستی!
از قسطهایی که به تاخیر میافتند و از قرضهایی که چالهها و چاههای زندگی را پر نمیکنند!
از شغل دومی که برای خودش دست و پا کرده و بیشتر از اینکه دستگیر باشد، دستوپاگیر است!
از دو سالی که برای خودش و همسرش هییییچ نتوانسته بخرد و فقط گاه و بیگاه برای دخترکش، چیزکی، لباسی، اسباببازی یا... خریده!
از صد و شست هزار تومان شهریهای که تمام درآمد ماهانهاش است و صد هزار تومانش میرود برای اجارهی خانه و چهل هزار تومانی که برای این قسط و سی هزار تومان برای آن قسط و بعد دخل و خرج و حساب و کتابی که فقط خدا میتواند ازش سر دربیاورد که پس چطور دارد میچرخد چرخ این زندگی؟!
میگوید و میگوید و در درددلهایش، غرور و عزت نفس موج میزند!
میگوید و میگوید و من فقط نگاهش میکنم... بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی سرم را به تایید تکان بدهم... فقط نگاهش میکنم!
نمیتوانم لبخند بزنم، نه که نخواهم!
نمیتوانم تاییدش کنم و چطور میتوانم سرم را به نشانهی تایید تکان بدهم وقتی که نمیتوانم تصور کنم جای او باشم و کم نیاورم!
جای او باشم و با وجود فشاری آنچنان کمرشکن و مردافکن، همچنان همّت کنم برای حضور پای درس استاد و شوق داشته باشم برای دستگیری فکری و معنوی از بندگان خدا!
جای او باشم و انگیزه و حال و حوصله و دل و دماغ و این چیزهایم هنوز سر جای خودش باشد!
و من ماندهام این لبخند که از روزی که دیدمش، بر گوشهی لبهایش نشسته، از کجا میآید پس!