می دانید؟ جمهوری اسلامی اصلش یه چیز خیلی جیز و بووووو هست که نباید رفت طرفش!
یک چیز افتضاح ِ بی کلاس ِ بی اتیکت که به نعلت خدا هم نمی ارزد... اصّن یه وعضی!!
آنقدر درب و داغان که اگر بخواهی آبرو و اعتبارت سر جایش باشد، باید یک جوری نشان بدهی که من... بله، من... یعنی خود ِ خودم ها... بعله، من منتقد جمهوری اسلامیم! از صدر تا ذیلش را شما اسم ببری من منتقدم:
اوضاع اقتصادی؟ آخ آخ! مسائل فرهنگی؟ واخ واخ! سیاست های دولت؟ اَه اَه! مسائل سیاسی؟ پیف پیف! کل نظام؟ نچ نچ! تا هم فیها خالدون...
تازه اگر گاهی می زند و دو سال آزگار سکوت می کنم و اعتراض نمی کنم بخاطر اینست که اصّن من آدم سیاسی نیستم و ذاتاً عنصر فرهنگی هستم.
بعله! من یه همچین آدم محجوب غیر سیاسی ای هستم!
اصولاً آدم باید از گرده ی جمهوری اسلامی برود بالا و بعد که قشـــــــــــنگ به یه بالا بلندی خووووب و دختر هندی کذا رسید، یه لَقَد همچین اصل و نسب دار، مِن باب حُسن ختام به گرده ی مشارالیه بزند و من الله توفیق!
بعد هم بگوید بابا! یار در کوزه بود و ما انتر منترش شده بودیم!!
مدل نظام اسلامی می خواهید؟ آرمانشهر فضیلت های فرهنگی و سیاسی اسلام رو میخواهید؟ همین ترکیه ی خودمان!
اینقذه نازنین و بشکوه و جیگره که نگووووو! اَه، چیه این جمهوری اسلامی خودمون، مایه ی خجالت!!
و منِ تازه از گرد راه رسیده، بدجوری دلم گرفته و بغض کرده ام و نفسم سخت بالا می آید که امیرخانی و س.م.ش و ا.ح.ک و م.م و ع.ج.ک و که و که، که من دوست شان دارم، چرا هی می روند از کوچه ی فلان چپ عبور و مرور می کنند؟
یک چیز خیلی مرموزی توی قلبم تیر می کشد وقتی امیرخانی (امیرخانی خودمان ها) بگوید من آدم سیاسی نیستم و بعدش کلّی حرفهای سیاسی بودار و طعم دار و اسانس دار ردیف کند که حال بیاورد مر جیگر میگر بروبچز خانه های تیمی لندن را و سر ذوق بیاورد مر رفقای کافه های روشنفکری پاریس را!!
و من حق دارم بپرسم که «ره بر» داستان سیستان را کجای این حرفهای اسانس دار جا می دهی، رضای امیرخانی!؟
و در این هیروویر بهزاد فراهانی کاردرست ِ بی حاشیه ی حرفه ای ِ دوست داشتنی را کجای دلم بگذارم وقتی برای احساس غربت بچه های ایرانی ساکن آن ور آب دل می سوزاند و شفقت می کند؟
و دل بسوزاد، پدر است خب!
و شفقت کند، هنرمند است خب و منبع احساسات انسانی!
اما نمی فهمم چرا طوری حرف می زند که آدم حس می کند نظام عین آدم های عبوس و بی رحم، این بچه ها را از ایران انداخته بیرون و الان هم در نقطه ی صفر مرزی کمین کرده که اگر این بچه ها را آن طرف ها ببیند، با دوشکا بزندشان!!
فراهانی عزیز را دعوت می کنم که قصه ی رفتن این بچه ها _مثلاً گلی ِخودش را_ به یاد بیاورد.
و الان هم اگر دستش به گلی اش می رسد به او بگوید: دخترکم! نیمه برهنه در رختخواب دوگاری اسکات چه می کنی؟ و تو و او چه صنمی دارید که جلوی دوربین رولند جفی، فرنچ کیس مبادله می کنید؟
به او بگوید دخترکم! اگر دختر سلمان فارسی هم نباشی، دختر کورش که هستی! جمهوری اسلامی بد و جیییییز و بوووووو! دیگر چرا به شرافت و فرهنگت چوب حراج می زنی؟ و از این حرف های پدرانه...
و دیگر اینکه هوا بس ناجوانمردانه سرد است، آآآآآی ...
___________________________
* آقارضای امیرخانی این پست را گذاشته اند در وبگاه خودشان!
دوست تر داشتم که ملاحظه ی ایشان را بر این گونه انتقادات و بث و شکوی ها، همانجا می دیدم و می خواندم...
_________________________
این پست در جهان نیوز