• وبلاگ : اين راه بي نهايت
  • يادداشت : تو چه آخوندي هستي كه ...
  • نظرات : 46 خصوصي ، 136 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + م.م 
    اين ديگه تقصير خودتونه جاي شما بودم شاخه گل را محکم در دستم ميگرفتم وحتي مسيرم را تکرار هم ميکردم تا انهايي که روحاني را تافته جدا بافته ميدانند بدانند که او هم انسان است واحساس دارد
    هيچ هم نبايد در همه چيز نظر همه را محترم شمرد دختر کوچکم هميشه اصرار داشت وقتي برايش بستني ميخرم خودم هم در راه با او همراهي کنم و من مرتب ميگفتم زشت است مادرها بستني قيفي در خيابان نمي خورند اخرش يک روز تسليم شدم جالب بود گفت مامان اولين بستني بود که واقعا چسبيد بقيه بستني ها زهرمارم ميشد با خودم گفتم کسي براي اين کار نه مرا مسخره کرد نه سنگيني نگاهي را احساس کردم ميشود با ديد ديگر به کارها نگريست انوقت ميبينيد شاخه گل بر دست شما تنها لبخندي به روي ديگران خواهد آوردکه خود شما هم همين را مي خواهيد......موفق باشيد